همسری ورودی بهمن دانشگاه قبول شده بود .هرچند از قبولیش خوشحال بودیم اما بیشتر دوست داشتیم ورودی مهر ماه بود تا توی وقت صرفه جویی بشه و زودتر شروع کنه اما بازم گفتیم خداروشکر . یه پیام از دانشگاه اومد که ورودی شما از بهمن به مهر تغییر کرده ... نمیدونید چقدر خوشحال شدیم .... امروز که همسری برای ثبت نام و انتخاب واحد رفته بود گفته بودن از قبولی های بهمن فقط به چند نفرشون پیام دادیم ....و خداروشکر که اسم همسری جزو اون چندنفر بود ...
چه لذتی داشت شونه به شونه ی همسر راه رفتن توی دانشگاه و پله ها رو باهم بالا و پایین رفتن
به یادِ روزایی که تک و تنها بودم و هر زوجی رو که می دیدم کلی بغض و حسرت مینشست رو دلم و بهانه ی همسر رو میگرفت
+مادرشوهراینا یه هفته ای مرخصی گرفتن و اومدن مشهد .خاله های همسری هم اومدن و دیشب هممون به اتفاق پسردایی همسری که جدیدا مشهدی شدن خونه ی مادرشوهر جمع بودیم به صرف آش رشته ...
عجب آشی شده بود آش مادرشوهر و چه جمع خوب و شلوغ پلوغی بود . پر از سر و صدای بچه ها
حامد همین الان یهویی عکس گرفت و گذاشت تو گروه خونوادگی و دلِ تهرونی ها رو آب کرد و جاشونو خالی
+ همسری
ظهر تصمیم گرفت با داداشش بره شهرشون تا یه سری کاراشو انجام بده و به منم
گفت تو هم برو خونتون هفته ی بعد هردو باز میایم مشهد . من هم طی یه عملیات
کاملا خانومانه که شامل غمگین شدن و بعض کردن و سرخ شدن چشم بود نظرشو فوری برگردوندم و جملشو اصلاح کرد که کار و زندگیِ من تویی
بمیرم و بغضتو نبینم . جایی نمیرم . میمونم پیشِت
زنده باد عششق
+ شب مادرشوهر اینا رو دعوت کردم که بیان خونمون رو بعد از بنایی ببینن و دور هم باشیم .
پدرشوهری گفت شام درست نکنیا . یه چیز ساده دور هم میخوریم .... اصلا خودم میام املت درست میکنم...
بعله پدرشوهرمون اینجوریاس
ولی تصمیم دارم سوپ درست کنم با کباب
آآآآآآآ
من اینجا رو دوس نمی دارم . اصلا نمیتونم اینجا بمونم . میخام برم خونمون (بلاگفا)
چرا اینجا اینطوریه ؟ کار کردن باهاش سخته .
همه ی بچه ها هم ناپدید شدن .هیشکی نیست دیگه
بلاگفا خدا ازت نگذره که دربه درم کردی
بچه ها بعداز بلاگفا کدوم سایت وبلاگ نویسی بهتر از بقیه ست ؟
از دست این بلاگفا دیگه اعصاب نموند برامون .
باز قاط زده مسخره . فعلا این وبو ساختم تا اگه خواستم مطلبی بذارم اینجا ثبتش کنم .
در جریانید که ... !! من همون زهرای سعیدم .