تقدیر من تو بودی

زندگیم با تو قشنگه ....

تقدیر من تو بودی

زندگیم با تو قشنگه ....

فعلا بلاگفا مشکلی نداره 


الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی

پریشب خواهر و برادر شوهری رو شام دعوت کرده بودم . کلی هم خوش گذشت

اما صبح فرداش با بدن درد و سردرد و گلودرد بیدار شدم . به سختی رفتم دانشگاه و وقتی برگشتم بدتر شده بودم .

دیگه رفتم تو رختخواب و استراحت مطلق شوهرجون هم شد کدبانوی خونه .دیشب یکم بهتر شده بودم . تلویزیون داشت تبلیغ فیلم محمد رسول الله رو میکرد . به همسری گفتم بریم سینما ؟گفت یکم بهتر شی میریم . منم که عجووول گفتم خوب شدم بریم .

بعدم پریدم و بلیطشو اینترنتی رزرو کردم .ساعت 9 رفتیم سینما فیلمش تا 12 طول کشید .خیلی قشنگ بود

به همه پیشنهاد میکنم برین این فیلمو ببینین البته اگه سالمین چون اگه مثل من بدحال باشین تو این سه ساعت بیچاره میشین  .

سینما سرد بود و من کم کم بدن دردم شدید شد آخرای فیلم علنا می لرزیدم و هرچی هم سعید میگفت بریم خونه میگفتم نه حیفه میخوام فیلمو ببینم .

خلاصه فیلم که تموم شد نمیتونستم از جام پاشم .حالم خیلی بد شده بود

به محض رسیدن به خونه رفتم تو رختخواب تب کرده بودم و زیر دوتا پتو می لرزیدم . سعید باز شد پرستار

برام لیمو عسل آورد و دارو . طفلی تا دیروقت بیدار بود کنارم 

صبح موقع نماز بیدار شدم دیدم نشسته کنارم گفت خداروشکر تب نداری دیگه

صبحانه رو آماده کرد و لیمو عسل . بعد صبحانه هم دوباره خوابیدم تا ساعت 3 .چه عدس پلویی پخته بود همسر

قربان بره خانومش .ناهرو خوردیم و ظرفارو هم شست و بعد یکم استراحت رفت دانشگاه

منم که خداروشکر با وجود پرستار عاشقم حالم خیلی بهتره

پایان عید دیدنی

موندنمون پیش مامان و بابا یه روز بیشتر شد و دیشب راه افتادیم اومدیم مشهد .

مامان تمام ماشینو پر از خوراکی و وسیله کرده بود واسمون . الهی قربونش بشم 359919_smiley-angelic00.gif

همین کارا رو میکنه که من با بغض و چشمای قرمز خداحافظی میکنم و تو ماشین میزنم زیر گریه

سعید دید چند دقیقه ای هست ساکتم سرمو چرخوند سمت خودش و دید دارم گریه میکنم . همونجوری پشت فرمون و در حال رانندگی بغلم کرد و دلداریم داد .

میگفت آخه این دفعه چه فرقی با دفعه های پیش داره که این بار انقدر گریه میکنی ؟

این بار فرقش این بود که کم کم داره باورم میشه جدا شدم ازشون . سعید گفت هروقت اراده کنی میبرمت پیششون. هروقت اراده کنی ،دوسه ساعت بعد پیششون هستی .

خلاصه رسیدیم مشهد و منم آروم شده بودم . وسایلارو جا به جا کردیم و خوابیدیم .

سعید صبح زود رفت بیرون و منم  تصمیم گرفتم واسه اولین بار آش رشته بپزم واسه عصر . موادشو از دیشب آماده کرده بودم و دست به کار شدم . واسه ناهار هم ماکارونی درست کردم .

سعید ظهر اومد ناهارشو خورد و رفت دانشگاه .تا 8 شب کلاس داره . امروز اولین روز کلاسشه . کلی ذوق داشت بچّم . فداش شم ...510520_phil_45.gif

+ آشم همین الان حاضر شد . خداروشکر خوشمزه ست

پَ معلوم شد مواَم یه ایطور چیزایی تو خودوم دارُم  ....هزارماشالا ...

عید دیدنی

خداروشکر پر از حسای خوبم این روزا

این چند روز که مادرشوهراینا اومدن مشهد کلی خوش گذشت . مهمونی و گردش و ...

امروز صبح با همسر اومدیم شهرمون دیدن مامان بابا . دلم واسه شهرمون و خونمون یه ذره شده بود . با اینکه هنوز عقدم و مثلا با خانواده اما عملا خیلی کم رنگ خونمون رو میبینم .بیشتر مشهدم .  الانم با قبول شدن همسر توی دانشگاه و کار پاره وقتی که مشهد گرفته و دانشگاه خودم کمتر از قبل میتونم بیام و فکر کردن به همین باعث میشد دلم بگیره و بیشتر قدر بودن کنار مامان بابا و نفس کشیدن تو هوای خونه ی پدری رو بدونم .

ظهر به همسری گفتم وقتی میام اینجا دیگه دوس ندارم بیام مشهد ... دلم واسه خونمون تنگ میشه ...  گفت هروقت دوس داشتی بیا اینجا و هرچقدر دوس داشتی بمون

میدونم اگه ازدواج کنم شاید نتونم خونه زندگیمو ول کنم و بیام یک هفته بمونم پیش مامان بابام اما همین که همسرم میگه درکت میکنم و میفهمم که دل کندن برات سخته برام آرامبخشه

فردا شب از این دیار عشق برمیگردیم مشهد و باز کلبه ی عشق نقلی خودمون ....

پست مخلوط

خدایا شکرت که انقدر هوامونو داری و حواست بهمون هست .... خدایا شکرت

همسری ورودی بهمن دانشگاه قبول شده بود .هرچند از قبولیش خوشحال بودیم اما بیشتر دوست داشتیم ورودی مهر ماه بود تا توی وقت صرفه جویی بشه و زودتر شروع کنه اما بازم گفتیم خداروشکر . یه پیام از دانشگاه اومد که ورودی شما از بهمن به مهر تغییر کرده ... نمیدونید چقدر خوشحال شدیم .... امروز که همسری برای ثبت نام و انتخاب واحد رفته بود گفته بودن از قبولی های بهمن فقط به چند نفرشون پیام دادیم ....و خداروشکر که اسم همسری جزو اون چندنفر بود ...

چه لذتی داشت شونه به شونه ی همسر راه رفتن توی دانشگاه و پله ها رو باهم بالا و پایین رفتن

به یادِ روزایی که تک و تنها بودم و هر زوجی رو که می دیدم کلی بغض و حسرت مینشست رو دلم و بهانه ی همسر رو میگرفت

+مادرشوهراینا یه هفته ای مرخصی گرفتن و اومدن مشهد .خاله های همسری هم اومدن و دیشب هممون به اتفاق پسردایی همسری که جدیدا مشهدی شدن خونه ی مادرشوهر جمع بودیم به صرف آش رشته ...

عجب آشی شده بود آش مادرشوهر و چه جمع خوب و شلوغ پلوغی بود . پر از سر و صدای بچه ها

حامد همین الان یهویی عکس گرفت و گذاشت تو گروه خونوادگی و دلِ تهرونی ها رو آب کرد و جاشونو خالی

+ همسری ظهر تصمیم گرفت با داداشش بره شهرشون تا یه سری کاراشو انجام بده و به منم گفت تو هم برو خونتون هفته ی بعد هردو باز میایم مشهد . من هم طی یه عملیات کاملا خانومانه که شامل غمگین شدن و بعض کردن و سرخ شدن چشم بود 895721_LaieA_054.gif  نظرشو فوری برگردوندم و جملشو اصلاح کرد که کار و زندگیِ من تویی

بمیرم و بغضتو نبینم . جایی نمیرم . میمونم پیشِت

زنده باد عششق

+ شب مادرشوهر اینا رو دعوت کردم که بیان خونمون رو بعد از بنایی ببینن و دور هم باشیم .

پدرشوهری گفت شام درست نکنیا . یه چیز ساده دور هم میخوریم .... اصلا خودم میام املت درست میکنم...

بعله پدرشوهرمون اینجوریاس

ولی تصمیم دارم سوپ درست کنم با کباب 825020_cook.gif