موندنمون پیش مامان و بابا یه روز بیشتر شد و دیشب راه افتادیم اومدیم مشهد .
مامان تمام ماشینو پر از خوراکی و وسیله کرده بود واسمون . الهی قربونش بشم
همین کارا رو میکنه که من با بغض و چشمای قرمز خداحافظی میکنم و تو ماشین میزنم زیر گریه
سعید دید چند دقیقه ای هست ساکتم سرمو چرخوند سمت خودش و دید دارم گریه میکنم . همونجوری پشت فرمون و در حال رانندگی بغلم کرد و دلداریم داد .
میگفت آخه این دفعه چه فرقی با دفعه های پیش داره که این بار انقدر گریه میکنی ؟
این بار فرقش این بود که کم کم داره باورم میشه جدا شدم ازشون . سعید گفت هروقت اراده کنی میبرمت پیششون. هروقت اراده کنی ،دوسه ساعت بعد پیششون هستی .
خلاصه رسیدیم مشهد و منم آروم شده بودم . وسایلارو جا به جا کردیم و خوابیدیم .
سعید صبح زود رفت بیرون و منم تصمیم گرفتم واسه اولین بار آش رشته بپزم واسه عصر . موادشو از دیشب آماده کرده بودم و دست به کار شدم . واسه ناهار هم ماکارونی درست کردم .
سعید ظهر اومد ناهارشو خورد و رفت دانشگاه .تا 8 شب کلاس داره . امروز اولین روز کلاسشه . کلی ذوق داشت بچّم . فداش شم ...
+ آشم همین الان حاضر شد . خداروشکر خوشمزه ست
پَ معلوم شد مواَم یه ایطور چیزایی تو خودوم دارُم ....هزارماشالا ...
دیگه عروسی نگرفتین؟تا عروسی باهمین؟خیلی مزه داره ها،همش پیش شوهرش باشه. چرانمینویسی؟
نتم چندروز قطع بود تازه وصل شده . مینویسم .
آره دیگه فعلا باهمیم
شکستن دل ،به شکستن استخوان دنده مى ماند…از بیرون همه چیز رو به راه است…اما هر “نفس”
درد است که میکشى…